از مجموعه داستان «سر سفره خویشان»، نشر باران، سوئد ۱۹۹۶

مهین هر ماه یکی از داستان‌هایش را برایم می‌فرستد. در داستان‌های او زن‌ها از شوهرهاشان کتک می‌خورند، دخترها مادرهاشان را گم کرده‌اند، مردها سر زن‌هاشان هوو می‌آورند و از بس متعصب‌اند، تن دخترهای دم بختشان لباس‌های گل و گشاد می‌کنند. در پایان دخترها مادرهاشان را پیدا می‌کنند لباس‌های مد روز می‏پوشند و سرانجام یاد می‌گیرند از حق خود دفاع کنند.

اوایل سختم بود داستان‌هایش را بخوانم. اما حالا عادت کرده‌ام. اگر روزی داستان‌هایش را برایم نفرستد چیزی را از دست داده‌ام. داستانش را که ‏خواندم می‌روم پستخانه که نظرم را که در نامه کوتاهی برایش نوشته‌ام به نشانی او پست ‏کنم. در صف که می‌ایستم، پیرزن هم آنجا ایستاده است. گاهی نفر سوم یا چهارم است، گاهی هم سر صف ایستاده. سر برج است. حدود نه، نه و نیم و او در صف ایستاده که حقوق‌اش را از باجه بگیرد. پیرزن تنهاست. این را می‌دانم. این را هم می‌توانم حدس بزنم که مثلا پسرش لوله‌کش است، دخترش فروشندگی می‌کند و شوهرش را یکی دو سالی است که سپرده‌اند به خانه سالمندان. احتمالا در اثر نارسایی قلبی پاهایش متورم است و شب‌ها هم تنگ‌نفس دارد و برای همین در خواب مثل یک فیل پیر خرناسه می‌کشد. حتی می‌توانم تصور کنم پیرزن کجا زندگی می‌کند و اگر روزی بمیرد، مبل‌هایش را کدام سمساری خواهد خرید. همیشه خدا یک روسری کوتاه سر می‌کند. جوراب‌هایش هم مردانه است. مدتی‌ست که او نیز در نظر من یکی از آدم‌های داستان‌های مهین است. ایستادن من در صف، حدود ساعت نه، نه و نیم آن هم سر ماه، بندی از داستان‌های او است که اینقدر هر ماه تکرار می‌شود که ارزش نوشتن ندارد.

«سر سفره خویشان»، حسین نوش‌آذر، نشر باران، سوئد ۱۹۹۶

پیرزن چک‌اش را به کارمند پست می‌دهد. تا او مبلغ را وارد کامپیوتر کند و رسید صادر کند، چند دقیقه‌ای طول می‌کشد. همه این مدت پیرزن پا به پا می‌شود. خیلی دلم می‌خواهد بدانم در این لحظه به چه فکر می‌کند. احتمالا کامپیوتر در نظر او چیزی است مثل ذره‌بین، شاید هم تلویزیونی که پول می‌دهد. پیرزن اسکناس‌ها را به دقت در کیفش جا می‌دهد. بعد به همان آهستگی از کیفش نامه‌ای بیرون می‌آورد و به باجه‌نشین می‌دهد. همه اینها با حرکت آهسته اتفاق می‌افتد. مثل این است که زمان را بسته باشند به پای حلزون، همه چیز هزار برابر کندتر از شتاب طبیعی اتفاق می‌افتد. همیشه یکی دو نفر هم در صف هستند که پا به پا می‌شوند و گهگاهی به ساعت نگاه می‌کنند. باجه‌نشین نگاهی به نشانی روی پاکت م‌‏اندازد، نامه را به پیرزن پس می‌دهد و با صدای خیلی بلند می‏گوید: نشانی غلطه خانم!

پیرزن به این جمله هم مثل نارسایی قلبی عادت کرده است. پاکت را توی کیفش می‏گذارد و می‌رود. بعد دوباره همه چیز به همان سرعتی اتفاق می‌افتد که به آن عادت داریم. آن‌وقت نوبت من می‌شود. پاکت داستان را به باجه‌نشین می‌دهم و درست در لحظه‌ای که او تمبر را روی پاکت می‌چسباند و من خیالم راحت می‌شود که از این لحظه سرنوشت داستانی از داستان‌های مهین از سرنوشت من جدا شده است به این فکر می‏کنم که چقدر خوب بود اگر مهین روزی در یکی از داستان‌هایش به اشاره هم که شده می‌نوشت که نامه پیرزن به نشانی کی قرار بوده پست بشود و چرا هرگز پست نخواهد شد. اگر روزی این داستان را بنویسد، حتماً اسمش را می‌گذارد پست مالیخولیایی.

درباره همین کتاب:

درددلی برای یک دوست