گفتوگوی مریم منصوری با حسین نوشآذر بعد از انتشار رمان «سفرکردهها» (نشر نی، تهران ۱۳۸۸) در شماره ۳۱ دوره جدید روزنامه بهار- شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۸
” سفر کرده ها” عنوان رمانی از حسین نوش آذر است که در سال جاری توسط نشر نی به بازار کتاب عرضه شد. داستان این رمان در سال های ۱۳۳۰ می گذرد و روایتی چند وجهی از انسان هایی که در این برهه از زمان می زیستند را به خوبی می سازد و پیش می برد. پیش از این ترجمه هایی هم از نوش آذر منتشر شده است که از آن جمله می توان به “پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد” و “یک زن بدبخت” از ریچارد براتیگان اشاره کرد. و البته رمان سترگ “جاده” از کورمک مک کورتی.در این گفت و گو تنها به رمان “سفرکرده ها” پرداخته ایم که در پی می آید؛
در ادبیات فارسی چند سالی است که با داستان بلندهایی مواجهیم که با عنوان رمان منتشر می شوند. بحثم فقط بر سر تعداد صفحه و … نیست. مثلا »تنهایی پر هیاهو» یا «میرا» کریستوفر فرانک هم کمی بیش از صد صفحه هستند، اما ما در مواجهه با آنها شک نمی کنیم که با رمان طرفیم. ایضاً « بیگانه» آلبر کامو. اما کارهایی که در چند سال اخیر تحت عنوان رمان منتشر شده اند، این طور نیستند. از سوی دیگر در« سفر کردهها» ما با یک رمان کامل مواجهیم. خودتان چه نگاهی به این وضعیت دارید؟
پیشینهی رمان به عنوان یک «نوع» ادبی به قرن نوزدهم میرسد. داستان بلند (نوول) در قرن هفدهم پیدا شد. در کشور ما، از صدر مشروطه تا امروز این دو «نوع ادبی»، داستان بلند و رمان در کنار هم رشد کردهاند، اما درین میان همواره «داستان بلند» بر رمان تسلط داشته. به عهدهی پژوهشگران است که دلایل این تسلط را بیابند. به نظر من علتالعللش را باید در «ادبیات سکوت» جست؛ نوعی از ادبیات درونگرا که در کشور ما با «بوف کور» به وجود آمد و در «شازده احتجاب» و «ملکوت» تداوم یافت و در سالهای دههی پنجاه با کنار زدن «شوهر آهوخانم» افغانی و رمانهای اسماعیل فصیح و نفی پاورقینویسی و رویکرد به نخبهگرایی به یک نوع ادبی قالب تبدیل شد. «ادبیات سکوت» به موقعیت دردناک انسان امروز نظر دارد، بیشتر به کشش و کوشش نویسنده با دنیای درونی خودش میپردازد تا ایجاد گرهگاههایی میان آدمها و صحنهآرایی و ایجاد تضادهایی که به داستان کشش بدهد. به یکی دو کتاب هفتاد – هشتاد صفحهای که برای فروش بهتر خودشان را در قالب رمان تعریف میکنند، توجه نکنیم. باید از خودمان بپرسیم که سال آینده چه کسی این کتابها را به یاد میآورد. در «سفرکردهها» سعی کردم در یک متن تاریخی بیرون از خودم را تماشا کنم.
در سالهای اخیر ما با میل رو به گسترشی در رماننویسی مواجهیم. آن قدر که عدهای معتقدند تا رمان ننویسی, نویسنده نیستی. من فکر میکنم این اتفاق ریشهایتر از یک مسئله زیباییشناسی صرف است. انگار دلایلی در ذات این فرم هست که با برخی نیازهای یک دوره، هماهنگی بیشتری دارد. در غیر این صورت فکر نمیکنم یک سمفونی به صرف سمفونی بودنش شرف بیشتری به یک تکنوازی شاهکار داشته باشد. شما چطور میبینید؟
فکر نمیکنم هیچکس بتواند ادعا کند که رمان برتر از داستان کوتاه است یا بر عکس. بستگی دارد به «شخصیت» نویسنده. برای خلق یک داستان کوتاه خوب، نویسنده باید بتواند مدام خودش را حذف کند. بعضیها میتوانند در یک اتاق تنگ یک عمر زندگی کنند، بعضیها به خانهی بزرگ با اتاقهای تو در تو نیاز دارند. یک تکنوازی خوب را البته به یک سمفونی گوشخراش ترجیح میدهم. به عنوان یک نویسنده به نظر من مهم این است که شما با تواناییها و خواستههاتان آشنا باشید. فردا سلیقهی مردم تغییر میکند. اما الزاماً شخصیت شما تغییر نمیکند. با اینحال این هم حقیقت دارد که ادبیات داستانی امروزه نمیتواند با رسانههایی مانند سینما رقابت کند. ناچاریم که بالاخره یک روز به نهایت شیء نظر داشته باشیم و نهایت شیء را در زبان بیان کنیم. ده سال دیگر ما در ایران دربارهی ماکسیمالیسم بحث خواهیم کرد. آن روز بیتردید همهی این حرفها فراموش شده.
پاشنه آشیل ادبیات مهاجرت ما، آسیب زبان فارسی است. حتی در کارهایی که به لحاظ فرم و ساختار قدرتمندند، ما با این مشکل مواجهیم. اما نویسنده ی «سفرکردهها» چه تمهیدی اندیشیده تا زبان شسته رفتهاش را در غربت حفظ کند و در دام این مشکل نیفتد؟ یا همیاریهای ویراستار در این زمینه موثر بوده است؟
ما هم مثل دیگر مهاجران سعی کردهایم چیستی و کیستی فرهنگی خودمان را در زبان فارسی پیدا کنیم. زبان فارسی مثل یک چمدان یا یک کولهپشتی است و توی آن هستی فرهنگی ما به عنوان یک انسان ایرانی قرار دارد. من هر جا رفتم، این چمدان را از خودم جدا نکردم. از دیگران خبر ندارم. زندگی من اما به این چمدان بستگی دارد. وقتی شروع کردم به نوشتن، از روی بعضی متنها که به نظرم شیوا میآمدند مینوشتم. یعنی در واقع کار کاتبها و نسخهنویسهای قدیم را انجام میدادم. روزنامهنگاری هم البته به گمانم بیتأثیر نبوده. علاوه بر این آگاهی از خطری که شما گوشزد میکنید، باعث میشود که انسان مدام از خودش مراقبت کند. کسی که سکته قلبی کرده، معمولاً سیگار نمیکشد و مراقب تغذیهاش است. ویراستار درین میان به یک پرستار و در برخی موارد به یک طبیب میماند.
شما از نسل نوستالژی «سفر شب» و «خشم و هیاهو» هستید. شخصیت یاور هم خیلی «بنجی» وار به نظر می رسد. از سوی دیگر ما در کلیت اثر با نگاه دقیق و تحلیلگری مواجهیم. این نگاه چگونه به نقطه ای می رسد که کنش اصلی و نهایی رمان را یک کاراکتر نیمه دیوانه به عهده دارد؟ نسب کاراکترهای روان پریش ادبیات داستانی فارسی را به یاد بیاورید از «سه قطره خون» تا….
پرسش هوشمندانه و مشکلی است. نمیتوانم به آن پاسخ بدهم. من بیست سال است که در بیمارستانهای روانی کار میکنم. وقتی هشت سالم بود، در صندلی عقب تاکسی کنار مادرم نشسته بودم. یک آمبولانس آزیرکشان در ترافیک خیابان عباسآباد سعی میکرد راه خودش را باز کند. یک مرد دیوانه کاملاً برهنه به شیشهی مات آمبولانس که آسیب دیده بود و برای همین هم میشد او را با همهی برهنگیاش دید با درد عجیبی چنگ میزد. بعدها زندگی حرفهای من با انسانهای روانپریش گره خورد. گاهی فکر میکنم آن واقعه در هشت سالگی بیتأثیر نبوده. این را میدانم که «یاور» بخشی از وجود من است. آن نگاه تحلیلی هم یکی دیگر از سویههای شخصیتیام است. شاید برای مهار کردن «یاور»ِ درون به یک دستگاه فکری منظم نیاز داشتم. نمیدانم.
در ترجمه ها و مقاله هایتان، همواره توجه به هنر نو دیده می شود. اما به نوعی میشود گفت که «سفر کردهها» یک رمان کلاسیک است. تعمد خاصی در دوری از بازیهای فرمی و روایی داشتهاید؟ چه نگاهی به نوآوری در اثر هنری دارید؟
معمولاً داستانهایی را ترجمه میکنم که از عهدهی نوشتنش برنمیآیم. «سفرکردهها» کاری بود که خوب یا بد از عهدهی من برمیآمد. سعی کردم وظیفهی خودم را انجام دهم. وظیفهی رماننویس در وهلهی نخست این است که خودش باشد، نه دیگری. اگر کتاب باهوشتر از نویسندهاش باشد، یک جای کار ایراد دارد. گاهی با بعضی ترفندها نویسنده سعی میکند از خودش دور شود. ترفندهایی که شما میفرمائید، اگر از بیرون به داستان تحمیل شده باشد نویسنده را از خودش دور میکند. طبعاً داستان هم خواندن ندارد. ازین گذشته حضور نویسنده در داستان گاهی نمایانگر خودخواهی بیش از حد و تنهایی اوست. من همیشه گفتهام باید اول زندگی کنیم، بعد بنویسیم. اصالت تجربه برای من بیشتر مهم است تا بازیهای ذهنی. متن مثل «گل» از نویسنده مثل «کوزهگر» انتظار دارد که بهش شکل بدهد. قبل از آنکه دست به قلم ببریم، نمیدانیم چه اتفاقی میافتد. اینها همه هنگام نوشتن اتفاق میافتد.
در طول خواندن رمان و با توجه به موقعیت زمانی اثر که در سال های ۱۳۳۰ می گذرد، همواره این سوال برای من مطرح بود که نویسنده با این فاصله جغرافیایی، گاه که در تنگنای نوشتن موقعیتی به پژوهش های ریز نیاز پیدا می کرده، این مشکل را چگونه بر طرف کرده است؟
هر چی که دستم آمد، خواندم. خاطرات سعید نفیسی در آن میان درخشان بود. هنوز کسانی هستند که سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد را به خاطر دارند. روایتهای شفاهی بینظیر است. تهران در «سفرکردهها»، تهرانی است که پدرم و پدربزرگم در آن زندگی کردهاند. باید آن شهر را پیدا میکردم. آدم وقتی به گذشتهها سفر میکند آرام میشود. با اینحال انسان باید مراقب باشد که از گذشته برای خودش زندان نسازد. ما به گذشته سفر میکنیم، که بتوانیم امروزمان را بهتر بشناسیم.
در اغلب کارهای نویسندگانی که مقیم ایران نیستند، ما با غم غربت و یا زندگی در حاشیهی جامعهای دیگر مواجهیم. اما شما در «سفرکردهها» در انتخاب موضوع و داستان اصلاً به سوی دیگری رفتهاید. اگر امکان دارد کمی در این زمینه توضیح دهید.
«غم غربت» همیشه انگیزهی خوبی بوده برای گفتن یک داستان خوب. سفرکردهها شخصیترین و در همان حال غیرشخصیترین داستانی است که نوشتهام. وقتی بعد از ده سال زندگی در آلمان برای اولین بار به تهران سفر کردم وحشت کردم. در شهر خودم کاملاً بیگانه شده بودم. احساس کردم چیزی را از دست دادهام و دیگر هرگز آن را به دست نمیآورم. داستاننویسها با این حقیقت آشنا هستند: گاهی ما مینویسیم که شکستها و چیزهایی را که از دستدادهایم جبران کنیم. میبینید که ما در غربت نوستالژیک هستیم. از آن داستانهای حاشیهای که شما میفرمایید، زیاد نوشتهام. «سفرکردهها» یک نقطهی عطف بود در زندگی ادبی من. چون زندگی من هم ناگهان عوض شد.
چه نگاهی به ادبیات داستانی معاصر ایران دارید؟ آیا توان رقابت با ادبیات جهان را دارد؟
انتشار رمانِ آقای مندنیپور در آمریکا و رمان آقای چهلتن در آلمان یک گام بزرگ برای ادبیات ما در دنیا و یک گام کوچک برای نویسندگانشان است. ما به نهادهای فرهنگی و به مترجمان خوب نیاز داریم. ادبیات داستانی بعد از انقلاب از نظر کمی و کیفی متحول شده. اعتقاد دارم که ما از آلمانیها، هلندیها و اطریشیها چیزی کم نداریم. مشکل ما با خود ادبیات داستانی است که جبراً به نقصانها نظر دارد. کسانی که از اعتماد به نفس برخوردار نیستند، از دیدن نقص چهرهشان رنج میبرند و ممکن است حتی به آینه هم بیاعتماد بشوند. اگر به نویسندگانمان اعتماد کنیم، میتوانیم از نقصانها زیبایی بسازیم. ما هنوز ویترینمان را در دنیا نچیدهایم.
از کارهای بعدی تان برای مان بگویید.
رمانی نوشتهام دربارهی رویکرد سلبی به موضوع عدالت که برای مثال در اشاعره سراغ داریم. انتشارات مروارید این رمان را سال ۸۷ به ارشاد فرستاد، اما متأسفانه هنوز مجوز انتشارش صادر نشده.
بیشتر بخوانید: