هیچکس به یاد نمىآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغشان بود. زنها و یکى از آن دو مرد مدتها پیش ازدواج کرده بودند و حالا حتى خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. براى آدمى که به چهلسالگى نزدیک مىشود و زندگى ناآرامى داشته است بسیارى چیزها به تاریخ تبدیل مىشود. بحث زایمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگى زناشویىاش که حالا دیگر به یک واقعه تاریخى تبدیل شده بود طعم پدر بودن را چشیده بود. فقط خانمها صحبت مىکردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مىگفتند و مىخندیدند.
کنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاییدم همه یک زایمان طبیعى داشتند. مادرم ترسیده بود. براى همین او را از من دور نگه داشتند. مىدانستم مادرم به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. در انتظار نوعى زایمان بودم که هرگز تجربهاش نکردم. آنچه که تجربه کردم این بود که دردهاى زایمان از همان اول هر چهار دقیقه یک بار به سراغم مىآمد نه اینکه ابتدا درد هر بیست دقیقه یک بار سراغم بیاید و بعد سریعتر شود و من داشتم از ترس مىمردم و به نظر مىآمد که شوهرم وقتى که داشت مرا به بیمارستان مىرساند نمىتوانست موقع رانندگى چشمهایش را روى جاده متمرکز کند و بعد من سىوشش ساعت درد کشیدم بدون هیچ داروى مسکن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم که ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش که شد نمىتوانستم زور بزنم. مثل یک حیوان زوزه مىکشیدم و شوهرم دو بار غش کرد و عاقبت سزارینم کردند دقیقاً همان چیزى که گمان مىکردم باید از آن بپرهیزم. خداى من! بیچاره شده بودم.
مرین گفت: اینها همه درست. اما نتیجهاش این بود که صاحب یک بچه شدى. درست است! صاحب یک بچه مىشوى.
مرین گفت: زایمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نکشیدم. در عوض در ماههاى اول حاملگى اینقدر بیمار، افسرده و وحشتزده بودم که باوجود اینکه دلم مىخواست یک زایمان طبیعى داشته باشم، اما هیچکس آن را به من توصیه نمىکرد. براى همین از فکرش بیرون آمدم. زایمانم با چنگک (فورسیس) بود. مىدانى که چطور است. آه! در آن حال گیج و گول وقتى که به هوش آمدم و یک نفر بچه را به من داد فکر کردم آن بچه خودم هستم. فکرم آشفته بود و مغزم درست کار نمىکرد. حساب زمان از دستم در رفته بود و فکر کردم که نوزاد خود من هستم.
کنستانس گفت: اوه! مىدانم منظورت چیست. من موقع زایمان دخترم حالم اینطور بود. البته جدى نبود. قدرى خیالاتى شده بودم. این خیالها خیلى عجیب و غریباند. آره. اما مىگذرند. اینقدر که آدم گرفتار بچهدارى مىشود. و یادگرفتن شیر دادن به بچه! که یک ضربه فنىست. زنها مثل دختربچهها هر و کر مىکردند.
مردها بااحترام اما اندکى معذب به حرف همراهانشان گوش مىدادند. مورفى، یکى از آن دو مرد که دو بار ازدواج کرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترینشان هجده ساله بود، رو به زنان کرد و گفت: سؤال من از شماها این است که فکر مىکنید اگر مىدانستید زایمان اینقدر دردناک است حاضر بودید به آن تن بدهید؟
زنها با تعجب به او نگاه کردند. کنستانس، معشوقهاش گفت: اینقدر دردناک، مورف؟! تو از درد زایمان چى مىدانى؟
مرین که در این میان رفته بود در جلد یک آدم منطقى، گفت: البته باید اعتراف کرد که درد زایمان خیلى زیاد است. اما درد تمام موضوع نیست. تو دوباره حاضرى بچهدار بشوى؟ البته باز هم بچهدار مىشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست ندارى؟
مورفى رو به کنستانس کرد. گفت: تو دوباره بچهدار مىشدى؟ کنستانس که رنجیده بود، گفت: این دیگر دارد توهینآمیز مىشود. معلوم است که مىشدم.
چرا توهینآمیز؟ من فقط سؤال کردم، یک سؤال فرضى.
چه چیزش فرضىست؟ ما داریم درباره دختر و پسرم صحبت مىکنیم که واقعاً وجود دارند و تو مىشناسىشان و فکر مىکردم دوستشان دارى.
مورفى گفت: مىدانم وجود دارند. هر دو هم بچههاى محشرى هستند. اما براى داشتنشان تن به چه مصیبتى که ندادى.
تد، مرد دیگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همین است.
زنها با هم شروع کردند به حرفزدن. کنستانس پیشى گرفت: ببین! البته که خیلى دردناک است. انگار تمام بدنت پیچ و تاب مىخورد و دو شقه مىشود.
البته که خیلى هولناک است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مىکند. طورى که هیچوقت آنطور نیست که انتظارش را داشتى. با این همه آخر سر صاحب یک بچه هستى. مىفهمى که چه مىگویم؟
مرین گفت: صاحب یک بچه نه یک سنگ کلیه.
مورفى چند ماه قبل یک بیمارى سنگ کلیه را از سر گذرانده بود. او را از محل کارش مستقیم با آمبولانس به بیمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پریده و حالش چنان وخیم بود که همکارانش آنهایى که او را در آن حال و روز دیده بودند نشناختندش. براى همین خندیدن در این لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زیر خنده و به خنده آنها تد و اندکى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زنها از ته دل مىخندیدند و خندهشان آمیخته با ریشخند بود. گارسن در این میان صورتحساب را همراه با یک بشقاب پرتقال قاچ شده آورده بود. باقى میزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون که روى آن نوشته شده بود “رستوران دانگ” از مدتها پیش خاموش بود. وقتى شروع کردند به باز کردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مىیافت. اما مورفى که از هیچ موضوعى به آسانى نمىگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمىآیند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زایمان بدهند؟ من که واقعاً نمىفهم چطور چنین چیزى ممکن است. رک و پوست کنده من که جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوانتر از دیگران بود. از مرین چند سال جوانتر بود. چهره در هم کشید. گفت: حتى شنیدن این حرفها حالم را بد مى کند.
مورفى گفت: وقتى به دبیرستان مىرفتم معلم انگلیسى ما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش مىانداختند. (با حالت نیمه عصبى و نیمه شوخى) اما من که داشتم زهره ترک مىشدم. همان موقع تکلیفم معلوم شد. منظورم این است: همان موقع در شانزدهسالگى فهمیدم که من اگر زن بودم هرگز نمىتوانستم دردى را که مادرم سر زایمان من تحمل کرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه مىکردند. قاچ پرتقال را به دندان مىکشیدند و آب پرتقال از چک و چانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى کردند و کیف پولشان را از جیب درآوردند. تد سرش را تکان مىداد. گفت: اگر بنا بود که من بچه به دنیا بیاورم آه، خداوندا! آنوقت جا داشت که به آینده بشریت شک کرد.
مورفى به زنها چشمک زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهاى اولیه ورافتاده بود. یک سنگ کلیه کافىست.
تد اسکناسها را از کیف پولش بیرون آورد و مثل ورق بازى روى میز انداخت. فکر مىکنم اعتراف وحشتناکىست. من عاشق زندگى هستم. دنیا اساساً جاى زیبایىست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولا به بچهها علاقه دارم. در این لحظه مردها زدند زیر خنده. چیزى در صدا یا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها مىخندیدند. حالا نخند کى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بىسر و صدا آمد و رفت و هیچکس متوجه او نشد. زنها بىحرکت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مىکردند و نه به یکدیگر. چهرههاشان کشیده و همچون نقاب شده بود.