بریدهای از رمان «سایهاش زمین را سیاه نخواهد کرد» نوشته حسین نوشآذر، بررسی کتاب، آمریکا ۱۳۸۷ و انتشارات مروارید، تهران۱۳۸۹

مانده بودم که کی موضوع را با مادر در میان بگذارم. مدتی گذشته بود و چون فرصت مناسبی فراهم نیامده بود، امروز – فردا می کردم، تا آن روز در بالکنِ خانه‌ی هفت حوض که مادر سراغم آمد تا سفارش یونس را بکند. ولی موضوع صحبت را عوض کردم و موضوع ازدواج با ثریا را پیش کشیدم. داستانِ ساعت یک روز دیگر اتفاق افتاد.

بنی‌عالمی گفت: شاید اصلاً اتفاق نیفتاده باشد

.

چه فرقی دارد؟ نه، واقعاً چه فرقی دارد؟ از بنی‌عالمی که نه، از خودم می‌پرسم مرد مؤمن! آخر توالی وقایع و مثلاً همین داستان ساعت چرا باید تا این حد مهم باشد؟ چرا باید ذهن تو اینقدر درگیر توالیِ منظم وقایع باشد؟ کافی نیست؟ می‌پرسم آیا واقعاً چهل سال وارستگی کافی نیست؟ تو تا کی می‌خواهی این قدر مقید حرف مردم باشی؟ مسأله اینجاست که بالاخره موفق شدم موضوع ثریا را با مادر در میان بگذارم. آیا این کافی نیست؟ آیا واقعاً مهم است که دقیقاً کی این ماجرا اتفاق افتاد؟

– راستی کی این ماجرا اتفاق افتاد؟

همان روز بود. بله، مثل این که همان روز بود. مادر نشسته بود کنارم، دستم را توی دستش گرفته بود. گفت: یوسف جان، به روح پدرت قَسَم‌ِت می‌دم با برادرت مهربان باش. این زبون‌بسته جز تو که کسی رو نداره. آفتاب من دیگه لب بومه، پسرم. بعد از من…


روایت دیگری از همین تکه از داستان به شکل چندرسانه‌ای

نگذاشتم وصیتش را تمام کند. گفتم: مادر! من قصد دارم ازدواج کنم

گفت چی، با کی. شاید هم گفت چطور شد، یا گفت کی هست حالا این خانوم خانوما. کجا شناختیش حالا، پدر مادرش کی‌اَن، کجائی‌اَن، چه کاره‌ست، خونه‌ش کجاست، چند سالشه اصلاً این خانوم، نکنه قبلاً شوهر کرده باشه، راستش رو بگو. کی شناختیش، بچه داره؟ تحقیق کردی؟ خوب فکرهات رو کردی؟ باید تحقیق کرد. وگرنه من راضی نیستم. تو ساده‌ای، پسرم. حواست نیست. قاپت را دزدیده‌اند. گفت، قاپت، بله، گفت قاپم را دزدیده‌اند. گفت راضی نیست. گفتم نمی‌توانم دست نگه دارم. گفتم، مادر! ما اصلاً کارهامان را کرده‌ایم. محضر هم رفته‌ایم. گفتم که گفته باشم. بگذارید به حساب انجام وظیفه. بگذارید به حساب رعایتِ ادب. گفت، چی بگم. برو. برو پی زندگی‌ت. اما بعداً نگی مادرم به من چیزی نگفت، راهنمایی‌م نکرد. بعداً نگی مادرم تبعیض قائل شد بین ما دو برادر…

گفتم: چه ربطی داره

گفت: چی به چی؟

گفتم: خب، معلومه. این که تو تبعیض قائل شدی. چهل ساله که تبعیض قائل شدی بین ما دو تا.

گفت: اصلاً معلوم هست از چی داری صحبت می‌کنی؟

گفتم: بله. معلومه، مادر. دارم از تبعیض صحبت می‌کنم. اصلاً هیچوقت فکر کردی من هم هستم؟

گفت: مگر از تو چیزی مضایقه کردم؟

گفتم: نه. یعنی آره. مضایقه کردی. شد یک بار، آره، فقط یک بار، دستی به نوازش…

گفت: مزخرف نگو. مگر می‌شه مادری بچه‌ش رو، جگرگوشه‌ش رو…

و زد زیر گریه. هق هق گریه‌های یک مادر. بنی‌عالمی طاقت نداشت هق هق گریه‌های مادر را بشنود. گفتم: بسه دیگه. تا کی؟ دو کلمه نمی‌شه با شما

و نتوانستم. بله، بنی‌عالمی آن روز نتوانست بغض چهل ساله‌ی گلوگیر را مثل چرک گلو تف کند. بلند شدم. وقتی دیدم مادرم گریه می‌کند، وقتی دیدم نمی‌شود دو کلمه با او حرف زد، وقتی دیدم چهل سال است که این وضع هیچ تغییری نکرده، بلند شدم و با لگد زدم صندلی را انداختم. بنی‌عالمی خیال می‌کرد می‌تواند با این ترفندها خودش را راحت کند. خیال می‌کردم می‌توانم با این کارها خودم را خلاص کنم. اما اشتباه می‌کردم. یونس ترسیده بود. نشسته بود یا ایستاده بود و خودش را به همان حالت اما با شدت بیشتری، با حرکات ناموزون تکان می‌داد. بنی‌عالمی وقتی دید حریف مادر نمی‌شود، وقتی دید از عهده‌ی خودش برنمی‌آید، رو کرد به یونس، گفت: خفه شو.

یونس که ترسیده بود، بیشتر وحشت کرد. زوزه کشید. بنی‌عالمی مانده بود که این صدا از کجای او بیرون می‌آید. گفت: خفه می‌شی، یا خفه‌ت کنم؟

مادر گفت: چرا معطلی؟ بزن. بکشش. راحتش کن.

گفتم: پس چی خیال کردی؟ اینجا که خونه نیست. اینجا مجنون¬خانه است. مج- نون- خانه. دریغ از دمی آسایش.

گفت: حیف از آن شیری که به خورد تو دادم.

حقیقت دارد که یوسف عزیز پدر بود. اما این هم حقیقت دارد که وقتی یونس از شکم ماهی بیرون آمد، روزی سه بار شیر آهو می‌خورد. برای همین خون جلو چشم بنی‌عالمی را گرفت. یا لگد زد به یک صندلی دیگر. آن را هم به زمین انداخت؛ و وقتی صدای یونس بلندتر شد، به طرف او هجوم برد. حالا برادر را زیر لگد گرفته بود. یونس روی زمین افتاده بود. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش، صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرده بود و بنی‌عالمی می‌زد. بدجور می‌زد و یونس بدجور زیر لگدهای یوسف می‌نالید و مادر فقط می‌توانست نفرین کند و چه نفرین‌هایی هم می‌کرد. دستت بشکنه مرد. نزن. به زمین گرم بخوری، نزن. گناه داره. جوونمرگ بشوی الهی. الهی خیر از زندگی‌ات نبینی. نامرد. نزن. و با هر نفرین گلوی بغض‌گرفته‌ی بنی‌عالمی مثل یک غده‌ی سرطانی بزرگ‌تر می‌شد. حالا بنی‌عالمی یکسر گلوی بغض‌گرفته‌ای بود که اگر می‌ترکید همه‌ی چهار دیواری را از اشک پر می‌کرد. آنگاه خداوند به عهدش عمل می‌کرد و برای تنبیه یونس همه‌ی مردگانِ ایله را زنده می‌کرد. آن وقت به خواستِ خدا پدر هم زنده می‌شد و با طمأنینه، با اقتدار، آن گونه که یک پدر می‌بایست باشد و در چهل سال گذشته نبود، از خوابِ مرگ بیدار می‌شد و می‌رفت از جعبه‌ی چرمی ساعت مچی‌اش را درمی‌آورد و به دست می‌بست و برمی‌گشت و می‌گفت: پسرم!

می‌گفتم: آقا جان، کجا بودی شما، این همه سال

می‌گفت: جایی دوری نبودم. همین جا بودم. همین نزدیکی‌ها، سایه به سایه‌ی تو می‌آمدم و می‌رفتم باز.

می‌گفتم: آقا جان، یا شاید می‌گفتم پدر، یا شاید حتی می‌گفتم: بابا جان و در همان حال به طرف او می‌رفتم و می‌خواستم او را در آغوش بگیرم که مرا پس می‌زد ….

پاره کوتاه دیگری از رمان «سایه اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» نوشته حسین نوشآذر (انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۹) با صدای فرهنگ کسرایی

یادداشت:

در عهد عتیق چندین بار از ایلا (Ila) یا ایلت (Elath) یا ایلوت (Eloth) نام برده شده. این شهر در ساحل شرقی دریای قُلزُم قرار داشته.

میزگردی درباره این داستان:

یک شخصیت پیچیده و اقتدارگرا