رمان «جاده» نوشته کورمک مککارتی: فاجعهای اتفاق افتاده و امریکا نابود شده است. همهجا را خاکستر پوشانده، همهی فصلها، فصل زمستان است. غذا و آب کمیاب است. حیوانات از بین رفتهاند و انسانها همدیگر را میخورند. پدری با پسرش از ساحل شرقی امریکا به سوی ساحل جنوب غربی به راه میافتد، با این امید که در سواحل جنوب غربی شرایط زیست مناسب باشد. آنها فقط یک هفتتیر دارند با دو فشنگ، لباسهایی که به تن دارند و یک گاری. بریدهای از این رمان به ترجمه حسین نوشآذر (انتشارات مروارید):
رؤیاها و کابوسهایش واضحتر شده بودند. جهان ِاز دست رفته از نو پیدا شده بود. خویشاوندانی که مرده بودند در خوابهای او مجموع شده بودند و با نگاههای بیروح از گوشهی چشم به او نگاه میکردند. کسی چیزی نمیگفت. به زندگیاش فکر میکرد. مدتها پیش بود. یک روز تیره و تار در شهری در خارج از آمریکا. ایستاده بود و از پشت پنجره به خیابان نگاه میکرد. پشت سرش، روی یک میز چوبی چراغی روشن بود. روی میز چند کتاب و یک دسته کاغذ. باران میبارید که گربهای دور زد، از عرض پیادهرو گذشت و زیر سایبان کافهای نشست. سرش را روی دستهایش گذاشته بود. زنی پشت میزی نشسته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود.

جاده، کورمک مککارتی به ترجمه حسین نوشآذر (انتشارات مروارید)
سالها بعد ایستاده بود در یک کتابخانهی سوخته. کتابهای سیاهشده شناور بودند روی آبی که کف زمین جمع شده بود. قفسههای واژگونشده. از دروغهایی که در ردیف ِ منظم کتابها منتشر شده بود خشمگین بود. یکی از کتابها را به دست گرفت و صفحات سنگین و نمکشیدهاش را ورق زد. گمان نمیکرد جهانی که از پی این فاجعه پدید خواهد آمد، کوچکترین ارزشی برای اشیاء قایل باشد. تعجب کرد. این مکانی که این اشیاء اشغال کرده بودند نمایانگر یک توقع بود. کتاب را روی زمین انداخت، برای آخرین بار نگاهی به کتابخانه انداخت و رفت بیرون به درون نور سرد و خاکستری.
سه روز. چهار روز. بد میخوابید. سرفههای آزاردهنده بیدارش میکردند. تنگی نفس. تاریکی ِبیشفقت. میگفت: معذرت میخوام. پسرش در پاسخ میگفت: عیبی نداره.
موفق شد چراغ گردسوز را روشن کند. چراغ را روی صخرهای گذاشت، پتو را دور خودش پیچید، برخاست و در میان برگهای پوسیده به راه افتاد. پسرک زیر لب از او خواهش کرد جایی نرود. گفت: جای دوری نمیرم. همین طرفام. اگر صدام کنی، صدات رو میشنوم. اگر باد چراغ گردسوز را خاموش کند، راه برگشت را پیدا نخواهم کرد. بر فراز تپهای روی زمین نشست و به ظلمات خیره ماند. چیزی دیده نمیشد. باد نمیآمد. قدیمها، وقتی که به دشت و دمن میزد، و به افق نگاه میکرد، آنجا که ماه که حالا دیگرِ از دسترفته و نابود شده بود سایهروشنی از بیابان برهوت را به شکل یک طرح مبهم مشخص میکرد، گاهی در ظلمات نوری میدید تیره و بیشکل. در کرانهی دیگر رود یا در اعماق ظلمتزدهی یک شهر ِ سوخته. صبح روز بعدش، گاهی با دوربین برمیگشت و طبیعت را به جستجوی نشانی از دود زیر نظر میگرفت، اما هرگز چیزی ندید.
ایستاده بود در حاشیهی یک کشتزار. زمستان بود و آن زمان به سن ِ امروز ِ پسرش بود. مردهایی تنومند در دامنهی تپهای ایستاده بودند و زمین پر از سنگلاخ را حفر میکردند، تا این که حلقهای از صد مار از زمین بیرون زد. مارها به جستجوی گرما به هم پناه آورده بودند. جسم ِ کدرشان در نور سرد و تند به حرکت درآمده بود. به امعا و احشا یک حیوان ِ تنومند میمانستند که از جسمش بیرون کشیده باشند. مردان روی مارها بنزین ریختند و زنده زنده در آتش سوزاندندشان. آنها که نمیدانستند چگونه میشود با نیروهای اهریمنی مبارزه کرد، به مبارزه با تصوری که از اهریمن داشتند برخاسته بودند. مارهایی که در آتش میسوختند پیچ و تاب میخوردند، بعضیهاشان به سوراخشان میخزیدند و حفرهها و درزهای لانه را از نور جسم ِ آتشگرفتهشان روشن میکردند. مارها لال بودند، برای همین نمیشد صدای فریادشان را شنید. آن مردان هم بیهیچ حرف و سخنی به این صحنه نگاه میکردند که چطور مارها به خود میپیچند، سیاه میشوند و در آتش میسوزند. همانطور بیهیچ حرف و سخنی هر یک به راه خود رفت، هر یک غرق در فکرهایش، در آن غروب زمستانی از دیگران جدا شد که شام را در خانهاش بخورد.
شبی پسرش از خواب پرید. نمیخواست بگوید چه کابوسی را در خواب دیده است.
گفت: اگه دوست نداری به من بگی که چی خواب دیدی مهم نیست. این حق توئه.
میترسم.
اما حالا بیدار شدی، و همه چیز هم خوبه.
نه. اینطور نیست.
فقط یه کابوس بود.
من اما خیلی میترسم.
میدونم.
پسرک روی برگرداند. او را در آغوش گرفت. گفت: گوش بده چی میگم.
چیه؟
اگه خواب دنیایی رو دیدی که هیچوقت وجود نداشته، و هیچوقت هم وجود نخواهد داشت و توی خواب احساس خوشبختی میکردی، این نشوندهندهی اینه که تسلیم شدی. میفهمی؟