«یک زن بدبخت» نوشته ریچارد براتیگان (به ترجمه حسین نوش‌آذر، انتشارات مروارید، تهران) با این چند سطر آغاز می‌شود:

ریچارد براتیگان (۱۹۳۵ – ۱۹۸۵ ) نویسنده فقید آمریکایی

ن عزیز،

وقتی دوستت زنگ زد، معلوم است که یکه خوردم، بی‌حس شدم. بله، بی‌حسی شاید کلمه‌ی بهتری باشد برای وصف حالم در آن لحظه. چند دقیقه‌ای نشستم کنار تلفن و به تلفن خیره ماندم، بعد زنگ زدم به «م»، خانم همسایه که با او دوست هستم و از او پرسیدم هوس هندوانه دارد یا نه. چند روز پیش از این ماجرا مهمان داشتم و هندوانه خریده بودم اما وقت نشده بود هندوانه بخوریم. این بود که دستم خالی بود. یک مرد مجرد که دستش خالی‌ست و جز هندوانه چیزی ندارد.

یک زن بدبخت، ریچارد براتیگان، ترجمه حسین نوش‌آذر، انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۷

دوست همسایه‌ام گفت هندوانه دوست دارد. خوب است که نیم ساعت بعد به خانه‌اش بروم و با «ت» که به دیدنش آمده بود، به اتفاق شام بخوریم.

فکر می‌کنم با تلفن دوست تو بی‌ربط نبود که گفتم: «همین الآن می‌آم بالا و هندوونه رو هم با خودم می‌آرم.» احتمالاً دقیقاً در آن لحظه دوست داشتم به دیدن کسی بروم.

خانم همسایه گفت: «باشه.»

گفتم: «همین الآن راه می‌افتم.»

رفتم طرف یخچال و هندوانه را از یخچال بیرون آوردم و به طرف خانه‌ی ویلایی خانم همسایه راه افتادم که در همان خیابان ما، کمی پایین‌تر واقع شده است. زدم به توری پنجره‌ی آشپزخانه‌اش. تقریباً یک دقیقه طول کشید تا خانم همسایه آمد دم در. از طبقه‌ی بالا، از توی اتاق خواب آمده بود.

گفتم: «اینم از هندوونه» و هندوانه را گذاشتم روی پیشخان آشپزخانه.

گفت: «آره». صداش از جای خیلی دوری می‌آمد و در حضور جسمانی‌اش یک چیز گذرا و نوعی تأمل نهفته بود.

چیزی در هندوانه بود که می‌خواستم به او نشان بدهم و برای این کار لازم بود که چاقو را بردارد و هندوانه را ببرد. مهم نیست که می‌خواستم چه چیزی را نشانش دهم. مهم این است که بعد از آن که هندوانه را برید، هنوز آن چیز گذرا در وجود او بود. مثل این بود که توی آشپزخانه نایستاده است. دلش جای دیگری بود.

می‌خواستم چند کلمه‌ای با او درباره‌ی تلفن دوست تو صحبت کنم. اما معذب بود و دلش با من نبود. برای همین من هم معذب شدم و دلم دیگر با او نبود.

سرانجام، پس از آن که احتمالاً چند دقیقه‌ای گذشت، در حالی که چشم دوخته بود به زمین گفت: «ت بالاست. منتظره.»

معلوم بود مزاحم‌شان شده‌ام. به اولین چیزی که فکر کردم این بود: اگر دوست نداشت کسی مزاحمش بشود، چرا گوشی تلفن را برداشت و وقتی که گوشی را برداشت چرا بهانه‌ای نیاورد که درست سر به زنگاه مزاحمش نشوم. اگر بهانه می‌آورد کمی دیرتر به دیدنش می‌رفتم. اما این کار را نکرد و از من دعوت کرد به دیدنش بروم.

به هر حال، معذرت خواستم و برگشتم خانه. بعد به وجه طنزآمیز این موقعیت داستانی فکر کردم. می‌خواستم به تو زنگ بزنم و برایت تعریف کنم چه اتفاقی افتاده است. چون تو تنها کسی هستی که می‌توانی با قریحه‌ای که در طنز داری، سویه‌ی طنزآمیز این ماجرا را درک کنی. این داستان دقیقاً از آن نوع داستان‌هایی‌ست که می‌پسندی و مطمئنم که اگر این داستان را برایت تعریف می‌کردم، به طرز زیبایی غش غش می‌خندیدی و مثلاً می‌گفتی: جداٌ یا واقعاً و در همان حال باز می‌‌خندیدی.

نشسته بودم و به تلفن خیره مانده بودم و می‌خواستم هر جور شده به تو زنگ بزنم، اما این کار مطلقاً امکان‌پذیر نبود، چون دوست تو قبلش به من زنگ زده بود و گفته بود که تو پنجشنبه مرده‌ای.

رفته بودم به خانه‌ی دوستم که با او درد دل کنم، غافل از آن که مزاحمش شده‌ام. در این میان هندوانه فقط بهانه‌ی مسخره‌ای بود که بتوانم با کسی درد دل کنم تا شاید با این واقعیت کنار بیایم که دیگر هیچوقت نمی‌توانم به تو زنگ بزنم و تلفنی چنین داستانی را برایت تعریف کنم. داستانی که فقط تو می‌توانستی سویه‌ی طنزآمیزش را درک کنی.

دوست تو

ر

نیکی ارای در هشتم جون ۱۹۸۲ در سانفرانسیسکو در اثر سکته‌ی قلبی درگذشت. او با سرطان آنقدر جنگید تا این که سرانجام قلبش از تپیدن بازایستاد. نیکی سی و هشت سال زندگی کرد. دلم برای او تنگ خواهد شد.

دانلود کتاب در فیدیبو

بیشتر بخوانید:

«یک زن بدبخت»ِ براتیگان چگونه رمانی است؟