فصلی از رمان سفرکرده‌ها (نشر نی) که سانسور شد و به این شکل در کتاب نیست:

پس از شام، پورداوود با پدر، آقامرتضی مباشر او، آقای یاوری که زمین کارخانه را دیده و پسندیده بود، آقای زنگنه رئیس ادارۀ قند و شکر، حاج‌عمو، خان‌دایی، پسرخاله‌ها و پسردایی‌ها و شوهرخواهرهاش فؤاد و میثم و علی و پسرهای آن‌ها و دو داماد حاج عمو، خسرو و داریوش، و پسرهای آن‌ها، که حالا دیگر یک پای بازی به حساب می‌آمدند، به بالاخان رفتند. زن‌ها سفرۀ سفید را از پیش روی زمین انداخته بودند. پورداوود پیش پدر نشسته بود.

یاوری و زنگنه کنار دست او و خان‌عمو و خان‌دایی مقابل او و پدر نشسته بودند. باقی، دورادور سفره، جایی برای خود پیدا کرده بودند. خواهرزاده‌ها که هنوز بچه‌سال‌تر از آن بودند که بازی‌شان بدهند، پشتِ دست نشسته بودند. فؤاد پشتِ دست خان دایی نشسته بود. علی پشتِ دست پدر و میثم پشتِ دست حاج عمو که سالخورده‌ترین آن‌ها بود. پدر کارت‌ها را بُر می‌زد و در همان حال خنده‌کنان، سر به سر حاج عمو می‌گذاشت که گوش‌هاش دراز بود. از چند سال پیش به این سو  گوش‌اش سنگین هم شده بود. واقعاً گوش‌اش سنگین بود، یا خود را به نشنیدن می‌زد؟ حاج عمو با هفتاد سال سن و بیماری پروستات و اعتیادش به تریاک. خان دایی اما سر حال بود. چابک. تیزپا. با آن صدای بلند و بم ِمردانه. هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد. زمستان و تابستان، اول از همه به سراب نیلوفر می‌رفت و تا تنی به آب نمی‌زد آرام نمی‌گرفت. تابستان‌ها هفته‌ای یک بار به کوه می‌زد. پیش می‌آمد که دو سه روزی غیبش می‌زد. اما حالا نشسته بود مقابل پورداوود و پدر و از چهره¬اش نمی¬شد دستش را خواند. توپ کلان زده بود و به زنگنه گفته بود: “آینه کن. ”

زنگنه پول را روی سفره ریخت و کارت‌ها را نشان داد. دورۀ تک‌خال سیاه بود. دورۀ شاه طلایی، دورۀ بی‌بی زرد، دورۀ سرباز سبز و دورۀ لکات سرخ. خان‌دایی دو کارت سیاه داشت، یک کارت سبز، باقی همه لکات سرخ. پول‌ها را از روی سفره جمع کرد. بذله‌گویان. پورداوود که جا رفته بود، در دل به بخت خود ناسزا گفت. تقصیر بی بی نبود. دورۀ لکات‌ها بود. بی‌بی چاره‌ای نداشت جز باخت. از سر شب تاکنون دستش همه پر از بی بی بود. اما مهم نیست. من می‌مانم و می‌برم. اینجا باختم، اما از جای دیگر جبران می‌کنم. تو حالا بخند. زنگنه هم بدجور باخته بود. مردک اصلاً رنگ به رو نداشت. یکی نیست بگوید، تو که جربزه‌اش را نداری، چرا می‌نشینی سر سفره که رنگ به رویت نماند. تو بنشین پشت دست. مثل این بچه‌ها که پشت دست‌ نشینند و سهم خود می‌برند. مثل زندگی‌ست. مثل کار و سیاست و آیین مملکت‌داری‌ست. آن‌ها که پشت دست نشینند، حالا نشسته‌اند سر سفره، بدون آنکه جنبۀ باخت داشته باشند. پورداوود اما جنبه‌اش را داشت. من پشتم هم البته گرم است. تو، آقا، به پشتوانۀ کی نشستی سر این سفرۀ سفید، با دستِ خالی؟ پنج برگ بازنده در دست آدم‌های بازنده. من هم باختم. اما این‌قدر دارم که خود را نبازم. تو چه، آقا؟

ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود. پورداوود خسته بود از سفر. خسته بود از شب‌نخوابی. از شام چرب و سنگین سر ِ شب دلش آشوب بود. من دیگر عادت ندارم به این غذاها. به آش کشک و قیمۀ چرب با روغن حیوانی. خانه بوی نم می‌داد. خان‌دایی کارت‌ها را جمع می‌کرد، بُر می‌زد که بین بازیکنان پخش کند. فؤاد که پشت دست نشسته بود، شتلی می‌خواست. خان‌دایی حق پسرک را از تل اسکنا‌س‌هایی که جلوش بود داد و در همان حال، با همان صدای بم مردانه می‌گفت: “در زمان صدارت حاج میرزا حسین خان مشیرالدوله، یک افسر اتریشی برای نظام ایران استخدام کرده بودند که فارسی یاد نگرفته بود، اما قمارباز قهاری بود. مواجبش به تأخیر که افتاد، رفت پیش سپهسالار. وقتی خواست بگوید یا مواجبم را بدهید یا مرخصم کنید، گفت یا آینه کن یا برو جا. ”

خان‌دایی با لهجه‌ای شبیه لهجۀ مستشاران فرنگی تکرار کرد: “یا آینه کن یا برو جا. ” و به پورداوود نگاه کرد که خود را کنار کشیده بود. مردها، همه می‌خندیدند. پورداوود گفت: “من آینه کردم. حالا هم می‌روم جا. ” و برخاست. کسی پیش پاش بلند نشد. سرشان گرم برد و باخت بود. یکی کمتر یا بیشتر چه اهمیتی داشت؟ مهم بازی‌ست. مهم این است که در دست بعد باخت‌ات را بتوانی جبران کنی، وگرنه از دست می‌روی. مثل زنگنه که دارد از دست می‌رود و حواسش هم نیست. من اما حواسم هست. جا می‌زنم. بله، جا می‌زنم، پیش از آنکه دار و ندارم را روی این سفرۀ سفید بریزم، جا می‌زنم. پدر گفت: “کجا آقا؟ ”

پورداوود گفت: “می‌روم بخوابم. ”

حاج عمو گفت: “چه شد؟ ”

خان‌دایی گفت: “آقای نماینده، وکیل مردم رفت جا؛ جا زد. ”

حاج‌عمو گفت: “چه زد؟ ”

خان‌دایی گفت: “جا زد، حاج آقا. جا زد. ” و خندید. چشم‌هایش از شرارت برق می‌زد و می‌خندید. زنگنه هم می‌خندید. رنگ به رو نداشت و می‌خندید. حالا تو بخند. من فردا خدمتت می‌رسم. حاج‌عمو به دستش نگاه کرد. از آن‌جا که نشسته بود، سر بلند کرد. به پورداوود گفت: “حالا کجا آقا، در خدمت باشیم. ”

پورداوود گفت: “قربان ِ شما، حاج عمو. اما اجازه بدهید از حضورتان مرخص شوم. ”

حاج عمو رو به پدر کرد، گفت: “چه گفت؟ ”

پدر گفت: “هیچی، خان‌عمو. خسته است. آینه کن. ”

خان دایی باز هم توپ سنگین زده بود. پورداوود از آن جا که ایستاده بود، دست زنگنه را می‌خواند. دو لکات سرخ، یک سرباز، یک بی بی، یک تک‌خال. خان دایی آینه کرد. دو لکات سرخ، دو تک‌خال، یک شاه. دور شاه طلایی بود. دوره اما دورۀ لکات‌ها بود. زنگنه باز هم باخت. حاج‌عمو جا رفت. گفت: “چه شد؟ ”

پورداوود رفت پیش حاج عمو، روی سر او خم شد، فرق سرش را بوسید. گفت: “خداحافظ، خان. ”

حاج عمو گفت: “خداحافظ، پسرم. ”

خان دایی کارت‌ها را پخش می‌کرد. با همان صدای بم مردانه گفت: “فردا ناهار مهمان من. ”

بیشتر بخوانید:

اصالت تجربه