چه کتابهایی میخوانیم و کتاب چه تأثیری در زندگی ما گذاشته است؟ در گفتوگو با رادیو زمانه ( ۸ ژوئن ۲۰۱۸/ ۱۸ خرداد ۱۳۹۷)
این روزها چه کتابی را میخوانید؟
به خاطر رمانی که در دست نوشتن دارم، «حاتمنامه» معروف یمنی را که از آثار ادبیات پهلوانی ایران است میخوانم. گاهی اگر فرصت فراغتی دست دهد، معمولاً آخرهفتهها داستانی از آنتالوژی نویسندگان آمریکایی قرن بیستم را. رمان «جنون مقدس» مسعود نقرهکار که مرحمت کرده و به دستم رسانده را به تازگی خواندم و کتاب را بستم.

چند کتاب که همیشه میتوان دم دست آنها را تحمل کرد. به ویژه حاتمنامه معروف یمنی
برای اولین بار کی صاحب یک کتابخانه شخصی شدید؟ چند جلد کتاب داشت و در آن زمان کدام کتابها را بیشتر دوست میداشتید؟
یازده سالم بود. در قصرشیرین زندگی میکردم. قصرشیرین بهترین معلمها را داشت. معلمان مخالف و معترضی بودند که به مناطق بد آب و هوا تبعید میشدند. تحت تأثیر آنها کتابخوان شدم. بینوایان و گوژپشت نتردام، کوههای سفید، شهر طلا و سرب و برکه آتش از جان کریستوفر و رمان پاپیون نوشته هانری شاریر از دستم نمیافتاد. ماهی سیاه سفید کوچولو صمد بهرنگی، و مدیر مدرسه جلال آلاحمد که از این دومی هیچ سر در نمیآوردم. یک قفسه کفش فلزی به رنگ قهوهای را گذاشته بودم روی طاقچه، و کتابها را به ترتیب قد و اندازه و به حسب رنگ جلدشان کنار هم چیده بودم. داستانهای عزیز نسین را که سازمان کتابهای جیبی به ترجمه رضا همراه منتشر میکرد در دو مجلد صحافی کرده بودم. گل سرسبد این کتابخانه بود. تحت تأثیر معلم ادبیات دوره راهنمایی، با سفارت اتحاد جماهیر شوروی هم مکاتبه کرده بودم و آنها هم کتابچهای فرستاده بودند درباره زندگی نوجوانان در شوروی سابق. آن کتاب هم از نظر تزئینات و جنس کاغذ و جلد، مرغوبترین کتاب این گنجینه کوچک بود.
الان کتابخانه شما چند جلد کتاب دارد؟ کدام کتاب را بیشتر دوست دارید؟
تا ۱۵ سال پیش کتابخانه مرتبی داشتم. اما بعد به تدریج شالوده زندگیام تغییر کرد و برخی از کتابها را هدیه دادم یا فروختم و برخی را نگه داشتم. بخشی از کتابخانهام در آلمان است و بخشی در فرانسه. از تعداد کتابها خبر ندارم. کتابخانه آلمان مثل گورستانیست مخروبه و از یاد رفته. مثل همان گورستانی که ریچارد براتیگان در رمان «زن بدبخت» وصف میکند. با اینحال برخی آثار نویسندگان مقیم خارج از ایران را هر جا رفتهام دنبال خودم کشاندهام. مثل پارهای از تن. آثار نسیم خاکسار، «آگهی برای ماشین رختشویی» فیروز ناجی، «در آنکارا باران میبارد» حسین دولت آبادی، «خسرو خوبان» رضا دانشور، «پایان یک عمر» داریوش کارگر، «سورهالغراب» محمود مسعودی، کتابهای بهروز شیدا در نقد و پژوهش ادبی، مجموعه داستانهای خسرو دوامی، کتابهای شعر عباس صفاری و رمانها و داستانهای اکبر سردوزامی، همینطور «چاه بابل» رضا قاسمی و «گسل» ساسان قهرمان و البته همه آثار هوشنگ گلشیری و بهمن فرسی و مجموعه آثار مهشید امیرشاهی با دستخط و امضای خودشان و بسیاری از فصلنامههای ادبی که در آن سالها درمیآوردیم: «سنگ»، «کاکتوس»، «اندیشه آزاد» و «بررسی کتاب» و دوره کامل «روزگار نو» زندهیاد اسماعیل پوروالی همراه با چند نامه از این روزنامهنگار بزرگ به خط ناخوانای خودش.
معمولاً کتابخوانها به یک یا چند عنوان کتاب علاقه ویژه دارند تا آن حد که آن کتابها، به اصطلاح کتاب بالینیشان است. کتابی که همیشه دم دست دارند. کتاب بالینی شما کدام کتاب است؟
«سیر حکمت در اروپا»، محمد علی فروغی روی پاتختیست. شبها اگر ذهنم آشفته باشد، لای این کتاب را بازمیکنم، چند خط میخوانم و خوابم میبرد. ۲۷ سال است که این کتاب را تا آخر نخواندهام. بهترین داروی خواب. «شب یک، شب دو» بهمن فرسی اما در آن مفهوم مورد نظر شما از کتابهای بالینی من است. (این کتاب را سالهاست که از آقای بهروز شیدا به امانت گرفتهام و هنوز به او پس ندادهام.) «مد و مه» ابراهیم گلستان و همه آثار غلامحسین ساعدی، به ویژه از «گور و گهواره» او و همینطور چاپ اول «سفر شب» بهمن شعلهور که در چهارده سالگی هدیه گرفتم و الان دیگر آش و لاش شده، از کتابهای دائمی مناند، همراه با یک کتاب علمی درباره شیوههای مختلف داستاننویسی و گزارشنویسی به زبان آلمانی.

بخشی از گورستان افکار و عقاید یا به اصطلاح کتابخانه شخصی حسین نوشآذر بیهیچ نظم و ترتیبی
چه چیزی در این کتابها برای شما قابل توجه است؟
جسارت و صراحت بهمن فرسی، استواری کلام و ذکاوت ابراهیم گلستان، همدردی غلامحسین ساعدی با حاشیهنشینان و سرکشی و عصیان بهمن شعلهور. تأثیر این آخری در من در آن حد است که در سالهایی با لاتهای محله کارون تهران معاشرت میکردم. آن کتاب درباره ناراتولوژی هم مرجع است.
چه کتابی در زندگی شما اثر ویژهای داشته؟
رمان بینظیری به نام «مرتس» نوشته نویسنده آلمانی هاینار کیپهارت درباره خشونت در دارالمجانین، سهگانه «مولوی»، «مالونه میمیرد» و «نامناپذیر» بکت و رمان «دیوانه» نوشته نویسنده آلمانی راینهارد گوتس. بهترین راه برای درک ساز و کار خانواده و تمدن، آشنایی با دنیای دارالمجانین است. پنج سالم بود که نشسته بودم در تاکسی روی زانوی مادرم. در تقاطع عباسآباد با پهلوی سابق [ولیعصر] یک آمبولانس میرفت. از همان آمبولانسها که در فیلم رضا موتوری سراغ دارید. دو دیوانه برهنه به پنجره پشتی آمبولانس که مات بود خنج میکشیدند. از مادرم پرسیدم: اینها کی هستن؟ مادرم گفت دیوونهن. نگاه نکن. اینطور بود که بعدها بیست سال از زندگی من در کار در بیمارستانهای روانی در آلمان گذشت. هیچکس به اندازه بکت، ربط جنون (نابسامانی) با تمدن (سامانمندی) را درک نکرده.
به نظر شما چرا باید کتاب خواند، آن هم در عصر اینترنت و رسانههای اجتماعی؟
رسانههای اجتماعی سطحی هستند. ممکن است انسان تنهایی و خلجان دروناش را در ارتباط مجازی با دیگران و در بیان مداوم خود فراموش کند، اما بعد متوجه میشود که خودش را فریب داده. کتاب اما تنهایی و خلجان درون انسان را تسکین نمیدهد، بلکه ما را به درک ژرفتری از زندگی میرساند. حضور در اینترنت مثل ایستادن است سر یک چهارراه پرآمد و شد. کتابخوانی، مثل قایمباشکبازیست در خرابههای به جای مانده از یک جنگ، در یک زمین سوخته. وقتی کتابی را باز میکنی، پنهان شدهای اما این را میدانی که زمانی، با بستن کتاب از مخفیگاه بیرون میآیی. پس از دست نمیروی و تباه نمیشوی. بلکه به معنی عمیقتری از نجات میرسی.
آیا پیش آمده کتابی را دور بیندازید؟
از سال ۵۹ تا ۶۱ در یک کارخانه کارگری میکردم و بعدش هم که دیدند درسخوان هستم، دلشان سوخت و شغل نگهبانی از کارخانه را به من پیشنهاد دادند و من هم با کمال میل پذیرفتم. در یکی از شبها، هرچه کتاب ممنوعه داشتم را همراه با دوره کامل روزنامه کار کردم توی چند گونی و انداختم توی دودکش یک کوره خاموش و از کارافتاده با این امید که اگر گشایشی اتفاق افتاد، دوباره آنها را به دست بیاورم. اما بعدش اعزام شدم به جبهه و آن کارخانه هم ورشکست شد. در همان کارخانه، لای آت و آشغالها یک قبضه ژ۳ کشف کردم اما با کسی در میان نگذاشتم. جز این، سالها پیش چند جلد از کتابهای خودم را دور ریختم که داستانش بماند برای یک وقت دیگر.