نویسندگانی هستند که با یک اثر قدرتمند به تاریخ ادبیات جهان راه پیدا میکنند. آگوست استریندبرگ، نمایشنامهنویس سوئدی هم با نمایشنامه جنجالبرانگیز “دوشیزه جولی” چنان غوغایی برانگیخت که هنوز پس از یک قرن سر و صدای آن از پشت و پسلههای تاریخ ادبیات غرب به گوش میرسد.

قهرمان تراژدی “دوشیزه جولی” یک زن جوان اشرافزاده است. دوشیزه جولی که فوقالعاده هوسباز است، در نیمهشبی تابستانی به خواستههای تن پرتپشاش میدان میدهد و سرانجام در بازیهای اروتیکی که با خدمتکارانش آغاز میکند، خدمتکاران بر او که میبایست خانم خانه باشد تسلط پیدا میکنند. چنین داستانی در قرن نوزدهم یک حادثه شرمآور اجتماعی بهشمار میآمد.
“دوشیزه جولی” برای نخستین بار در سال ۱۸۸۹ در کپنهاگ در یک حلقه سربسته به نمایش درآمد. در سال ۱۸۹۲ هنگامی که تکپردهای “دوشیزه جولی” برای مخاطب عام به نمایش گذاشته شد، مردم چنان برآشفتند که تکرار این نمایش عملاً امکانپذیر نبود. چند سال بعد، در سال ۱۹۰۴ این نمایش در سوئد از اول تا آخر اجرا شد و مشکلی پیش نیامد.
پرداختن به چنین موضوعی نه نشاندهنده شهامت استریندبرگ بود و نه از اراده او به تابوشکنی و روشنگری نشان داشت. استریندبرگ به خاطر روحیه و شخصیت پیچیدهای که داشت، از روی یک نیاز شخصی چنین اثری را آفرید. کنود هامسون، نویسنده سرشناس دیگری از سوئد که در برنامههای دیگر در فرصتی مناسب به او هم خواهیم پرداخت در سفری به پاریس با استریندبرگ آشنا شد. او در نامهای به دوستش نوشت: “تقریباً محال است که انسان بتواند با استریندبرگ کنار بیاید. اما من مایل نیستم بیش ازین به این موضوع بپردازم، چون در هر حال، او با وجود اینها همه آگوست استریندبرگ است.”
استریندبرگ از جنون حسادت رنج میبرد و احساس میکرد که توطئهای بر ضد او در حال شکل گرفتن است و میخواهند به او انگ جنون بزنند و او را از میدان به در ببرند. زندگی زناشوییاش با همسرش که “سیری” نام داشت یک فاجعه بود. او از ترسهای درونیاش و از رابطه زناشویی ناکام و پرتنشاش در نمایشنامهای به نام “پدر” سخن میگوید. این نمایشنامه که در سال ۱۸۸۷ روی صحنه رفت، از زنستیزی و نفرت استریندبرگ از زنان نشان دارد.
موضوع این نمایشنامه دعوای بین لارا با مردش است. این دو از یکدیگر نفرت دارند، لارا زن خیانتکار و دسیسهچینیست و همه هدفش این است که مردش را از سر باز کند و کار را به آنجا میرساند که ادعا میکند مردش دیوانه است. این نمایش را معمولاً با “هدا گابلر” اثر هنریک ایبسن، نمایشنامهنویس نروژی مقایسه میکنند. اگر ایبسن از حقوق زنان دفاع میکرد، استریندبرگ با وجود نبوغی که داشت، به دلیل همین واهمههایش زنستیز بود. زنهایی که او در آثارش آفریده، بدطینت، حسود، هوسباز و ویرانگرند.
زنان نمایشنامههای او معمولاً مابهازای بیرونی دارند. استریندبرگ هرچند که به ظاهر متأهل بود، اما معشوقههای طاق و جفت داشت و هرگاه که میانهاش با زنی به هم میخورد، رابطه ناکام با او را دستمایه داستانی قرار میداد. با این حال از توانایی تحلیل روانی انسانها برخوردار بود و همین توانایی بینظیر هم ویژهاش کرده است. استریندبرگ مانند یک روانکاو حاذق و باتجربه طرحی از ساختار شخصیتی آدمهای نمایشاش اعم از زن یا مرد بهدست میدهد و چگونگی رفتار آنها را از طریق برنمایی شرایط زندگیشان توضیح میدهد. او اعتقاد دارد که تا زمانی که شرایط زندگی انسان دگرگون نشده، فرد نمیتواند رفتار اجتماعی و خانوادگیاش را بهتر کند. همین تأکید بر شرایط محیط است که استریندبرگ را به مکتب ناتورالیسم پیوند میدهد.
در آثاری که استریندبرگ در سالهای آخر عمرش آفرید، در کنار شرایط زیستمحیطی انسانها، به ضمیر ناخودآگاه هم میپردازد. در نمایشنامه “بازی با رؤیا” (۱۹۰۲) به عالم رؤیا راه میبرد و اهمیت رؤیا و خیالپردازی را در زندگی انسانها نشان میدهد. باید توجه داشت که در آن زمان زیگموند فروید تازه انجمن بینالمللی روانکاوی را بنیان نهاده بود و هنوز نظریههای او حتی در نظر پزشکان و روانپزشکان و در محافل علمی قبول عام نیافته بودند. در واقع در کنار داستایوفسکی، میبایست از زولا و استریندبرگ به عنوان پیشگامان علم روانشناسی نام برد. آنچه که فروید بعدها آورد و منجر به پیدایش روانکاوی شد، در مکتب ناتورالیسم فرانسوی و ناتورالیسم اسکاندیناوی مدتها بود که موضوع و دستمایه نوشن رمان و نمایشنامه قرار گرفته بود. همین امر، یعنی توانایی استریندبرگ در درک کردن پیچیدگیهای روحی انسانهاست که او را به عنوان یکی از بنیانگذاران درام مدرن شناساند. بسیاری از نویسندگان آلمانی و فرانسوی و آمریکایی، کسانی مانند تنسی ویلیامز و ادوارد آلبه از استریندبرگ تأثیر پذیرفتهاند.
مکتب ناتورالیسم در فاصله سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۰ اروپای غربی و اسکاندیناوی را مانند موجی بلند درنوردید. در فرانسه امیل زولا، در آلمان گرهارد هاپتمن و در اسکاندیناوی استریندبرگ و ایبسن از مهمترین نمایندگان این مکتب به شمار میآیند. آنها در آثارشان از زبان مردم کوچه و بازار استفاده میکردند و نه از زبان رسمیت یافته و فاخر ادبی. علاوه بر این با رویکردی انقلابی که دقیقاً در جهت خلاف کلاسیسم و رمانتیسم قرار داشت، بر بدبختیهای اجتماعی تأکید میکردند و ریشههای فقر و فلاکت را نشان میدادند. در ناتورالیسم اسکاندیناوی اما تأکید بیشتر بر رابطه زن و مرد و تنش بین آنها، و غریزه جنسی و احساس گناه بود. در مکتب اسکاندیناوی طبیعت اسرارآمیز، عقاید خرافی و مذهبی مردم، انواع ارواح خبیثه و بخت و اقبال هم در کنار غریزه تند جنسی و تنش بین زن و مرد به داستانها و نمایشنامهها جهت میدهد و راه این مکتب را از شاخه فرانسویاش جدا میکند و به آن استقلال و تشخص میدهد. تا همین امروز هم ادبیات و سینما و هنر اسکاندیناوی از این جریان ادبی با غولهایی مانند استریندبرگ و ایبسن تأثیر پذیرفته است.