پیش از آنکه اسکار وایلد، نویسنده ایرلندی و انگلیسیزبان به شهرت برسد، در کلوبهای شبانه و در کافهها و در مجالس لندن به عنوان یک جوان حاضرجواب و فوقالعاده خوشپوش و خوشکلام شهرت داشت. لباسهای نامتعارف اما زیبایی که میپوشید، در این محافل یک حادثه به شمار میآمد.

اسکار وایلد نه تنها نمایشنامهها، داستانهای کوتاه و رمان معروف “تصویر دوریان گری” را آفرید، بلکه شیوه زندگی، رفتار، طرز لباس پوشیدن و چگونگی گفتار و در مجموع چیستی و کیستیاش یک اثر هنری بود. او از طرفداران سرسخت “هنر برای هنر” بود و اعتقاد داشت که هنر و زندگی دو امر کاملاً متمایزند. همچنین آفورویسمها یا جملات قصاری که از او به یادگار مانده، در تاریخ ادبیات غرب بیهمتاست.
اسکار وایلد که در زمان خودش، یعنی در اواسط قرن نوزدهم و در دوران ویکتوریایی از او به عنوان مهمترین نمایشنامهنویس لندن یاد میکردند، در آغاز، در نمایشنامهنویسی ناکام بود. نخستین نمایشنامه او با عنوان “ورا یا نیهیلیستها” یک کار ناموفق بود. “سالومه” هم که قرار بود با بازیگر مشهور فرانسوی، سارا برنهارد روی صحنه برود، پس از نخستین تمرین شکست خورد. اما به همان اندازه کمدی “کشوهای لیدی ویندرمر” با اقبال منتقدان و تماشاگران مواجه شد. از آن پس اسکار وایلد پنج نمایشنامه دیگر نوشت و در طی فقط سه سال به مهمترین نمایشنامهنویس لندن بدل شد: “یک همسر مطلوب” ۱۱۱ بار روی صحنه آمد و “اهمیت ارنست بودن” هم که درباره تنبلی اشرافزادههای انگلیسی در دوران ویکتوریایی بود، موفقیت بینظیری برای نویسندهاش به همراه آورد.
اسکار وایلد یک نویسنده زیباپرست بود و “فرم” را به “محتوا” و “پیام” اثر ترجیح میداد، اما با این حال دیالوگهایی که مینوشت، چندمعنایی و کنایهآمیز بودند و معمولاً از یک سویه انتقاد اجتماعی تند و تیز اما رندانه هم برخوردار بودند.
اسکار وایلد بیش از آنکه به یک نمایشنامهنویس شهرت داشته باشد، آفوریسمهایش در تاریخ ادبیات غرب شهرت دارد. آفوریسم (کلمات قصار) یک نوع ادبی است و به جملات کوتاهی گفته میشود که به رغم ایجاز و اختصارشان نکات نغزی را در بر دارند. معمولاً در آفوریسم یک طنز ریزبافت هم نهفته است و آن را خواندنیتر میکند. وایلد واقعاً در این نوع ادبی استاد بود. به این نمونهها توجه کنید:
وقتی جوان بودم فکر میکردم پول مهمترین چیز است در زندگی. حالا که پیر شدهام، متوجه شدهام که این حقیقت دارد.
در آفوریسم دیگری میگوید:
هر کس که پی یک زن خوب، باتفاهم و زیباست، میبایست در واقع با سه زن ازدواج کند.
و درباره حسادت مینویسد:
از تعداد حاسدانمان به حد تواناییهایمان پی میبریم.
رندی و انتقاد تند اسکار وایلد از اخلاق ویکتوریایی و ریاکاری برآمده از آن دشمنیهای زیادی را برای او به ارمغان آورد. وایلد متأهل بود و دو فرزند داشت، اما در همان حال تمایلات همجنسخواهانه هم داشت و همه میدانستند که از معاشرت و آمیزش با مردان جوان لذت میبرد. با اینحال تا وقتی که به مردی به نام لرد آلفرد داگلاس که او را “بوسی” مینامید، دل نباخته بود، طبقه حاکم همجنسخواهی او را تحمل میکرد. در دوران ویکتوریایی همجنسگرایی جرم محسوب میشد و همجنسگرایان را به شدت مجازات میکردند. کار عشق و عاشقی وایلد با لرد آلفرد داگلاس که بالا گرفت، پدر معشوق که شخص بانفوذی بود، از اسکار وایلد به دادگاه شکایت برد. در سال ۱۸۹۵ دادگاه او را به جرم همجنسگرایی و انحراف جنسی به دو سال زندان با اعمال شاقه محروم کرد. شهادت چند نوجوان فاحشه و اعتراف لرد آلفرد داگلاس در صدور این حکم تعیینکننده بود. از آن پس ستاره اقبال اسکار وایلد ناگهان افول کرد. نمایشنامههایش را در تآترهای لندن دیگر اجرا نکردند، کتابهایش را از روی پیشخوان کتابفروشیها جمع کردند و کار حتی به آنجا کشبد که روی لوح یادبودی که به افتخار او در دانشگاه آکسفورد نصب کرده بودند، رنگ پاشیدند.
اسکار وایلد که در زندان از نظر جسمانی بسیار آسیب دیده بود و آبرو و حیثیتش را برده بودند، پس از پایان محکومیتش به پاریس مهاجرت کرد. پاریس در سالهای پایانی قرن نوزدهم پایتخت هنری جهان بود و یک شهر کاملاً لیبرال بهشمار میآمد. وایلد که دستتنگ بود، در شمال پاریس در یک مسافرخانه اقامت گزید و بعد از مدتی در چهل و شش سالگی در اثر مننژیت درگذشت. میگویند اگر در ماههای آخر زندگیش مسافرخانهچی به او کمک نمیکرد، گرسنه میماند.
تنها رمانی که از اسکار وایلد به یادگار مانده، اثر درخشانیست به نام تصویر “دوریان گری”. در این اثر همه دغدغههای فکری و ذهنی اسکار وایلد را بازمییابیم. موضوع این رمان اخلاقگرایی توأم با ریاکاری، انحطاط یک دوران، برنمودن پیامدهای شهوترانی و تأکید بیش از حد بر هوای نفس و همچنین در فضیلت لذتجویی یا هدونیسم است.
هدونیستها که پیشینهای بس دراز در تاریخ فلسفه غرب دارند، رهایی از درد و رنج (آتاراکسی) را بالاترین نوع لذت میپندارند. اسکار وایلد در سراسر زندگیاش به جستوجوی بیدردی بود، اما سرانجام با درد و محنت جهان را ترک کرد.
در این رمان، دوریان گری با دیدن تصویر خودش بر بوم ناگهان به زیباییاش پی میبرد و هماندم متوجه میشود که زیبایی او گذراست. پس به تصویرش حسادت میورزد و آرزو میکند که تصویرش به جای او سالخورده شود. این آرزو تحقق پیدا میکند، اما زیبایی جاودانه دوریان گری و لذتجویی و شهوترانی او پیامدهایی دارد که با مرگ و جنایت پهلو میزند. اسکار وایلد اعتقاد داشت که هنر و جنایت، و به یک معنا زیبایی و زشتی و همچنین اخلاق و بیاخلاقی در پیوند تنگاتنگ با هم قرار دارند. او معتقد بود که هنر، نوعی جنایت است که اشرافزادگان مرتکب میشوند، در حالیکه کارگران و اشخاص بیچیز که از دانش و سلیقه بیبهره ماندهاند، ناگزیر به جنایت روی میآورند. لرد هنری در این داستان از برخی لحاظ از خصوصیات شخصیتی اسکار وایلد برخوردار است و اوست که سرانجام از راز زیبایی جاودانه دوریان آگاه میشود. در این مسیر خواننده با شیرهکشخانهها، فاحشهخانهها و کافههای لندن در سالهای پایانی قرن نوزدهم و با انحطاط شخصیتی و اخلاقی طبقه اشراف در دوران ویکتوریایی آشنا میشود و با این تمهید نویسنده “انحطاط یک دوران” (دکادنس) را نشان میدهد.
فصل یازدهم این رمان با دیگر فصلهای اثر تفاوت دارد. در این فصل وایلد از منظر دانای کل خلاصهای از زندگی دوریان گری را روایت میکند. اما در باقی فصلهای اثر، دانای کل، زمینه را برای شخصیتها به گونهای فراهم میآورد که آنها بتوانند آزادانه کنش داستانی داشته باشند.
اسکار وایلد در این اثر از اندیشه های شیلر، شکسپیر و همچنین عمر خیام بهره برده است.